رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون101

Fati.A Fati.A Fati.A · 17 ساعت پیش ·

لباسش را باتیشرتوشلوار جین عوض کرد
گوشی اش را رو تخت پرت کرد
جایی که میرفت،تمام چیزای های ادم گونه ممنوع بود

تصمیمش شاید حماقت محض بودوجز مرگ عاقبت دیگری نداشت ولی حاضربود اینکار رابرای او کند
برای خودش نیز عجیب بود،اولین باربود برای نجات جون کسی همچین ریسک بزرگی میکرد اما او هرکسی نبود او اریکا بود کسی که عقلو دلش را ربودهه بود
ازاتاق بیرون امد باقدم های بلندبه سمت درخروجی عمارت رفت
ویدا دلواپس پشت سرش روانه شد
_ارسلانن،وایسا کجا داری میری

ارسلان به سمت دخترمهربونی که سالها، برایش خواهری کرده بود،برگشت
_اگه اتفاقی برام افتاد،هوای بچه هارو داشته باش تونبودم اینجا رو به تومیسپارم
*ویدا با بغض نگاهش کرد
_اخه نامرد چطور دلت میاد ولم کنی
_هیش نگران نباش سگ جون ترازاین حرفام بعدم مثل اینکه یادت رفته من آلفام حالاحالاهاچیزیم نمیشه نترس
_چطور نگران نباشم،این چندروز یه لقمه ام دهنت نزاشتی یه باربیشترشکار نرفتی،من جزتوکیودارم ارسلان تو نباشی من چیکارکنم

ارسلان بامحبت پیشانی خواهرش رابوسید
_خدافظ
***
ثانیه ای بعد ویدا باجای خالی برادرش روبه روشد
بغضش باصدای بلندی ترکید
حتی نمیدانست ارسلان کجارفته

رمان طلسم خون100

Fati.A Fati.A Fati.A · 17 ساعت پیش ·

بانگاش دورواطراف را کاوید،باندیدن ردی ازاو،ناامیدروی زمین فرود امد
بغض بدی درون گلویش لونه کرده بود
حتی دیگر غرور مردانه اش برایش اهمیتی نداشت
قطره ای اشکی از چشمش فرود امد،طلسم چندین ساله شکست
بعداز مرگ پدرومادرش،چشمه ی اشکش خشک شده بود
ولی اکنون دوبارهه ان حس عذاب آور را تجربه میکرد
حتی نمیخواست به این فکرکندکه دخترکوچکش را ازدست دادهه

اولین باربوداین چنین دل باخته بود،چقدر دردناک بودکه دراین موقعیت این را اعتراف میکرد.
سرش را روبه آسمان بلندکرد
باصدای بلندی فریاد زد
_اریــــــکــــــااااااا

******
باصورتی سرخ شدهه یقه ی لباس شاهین راچنگ زد

_چه زری زدی الان،یعنی چی پیداش نکردی،بگرد ببین کارکدوم حرومیه مادرجندهه اس تا خارشو جلوچشش بگام

شاهین دستانش را روی شانه ی ارسلانی که بیشترازبرادرخود دوسش داشت گذاشت
_ارسلان داداشم اروم باش یه هفته اس داریم میگردیم نیست اب شدهه رفته توزمین،اصلا شایدفرارکردهه توکه مطمعن نیستی کسی دزدیدتش

_ببین منوبلبل زبونی نکن برا من،اریکا فرار نکردهه، اگه کردهه اون شال خونی لعنتی چی میگه پس

_یه درصدفکرکن احتمال بدهه شایدبببین میگم شاید،فرارکردهه رفته تهران یا رفته پیش اریاخان ماکه هنوز چیزی نمیدونیم

بااعصبانیت شاهین را رهاکرد
_گیرم فرار کردهه کجا رفته،میگی رفته پیش آریای دیوث،خب بگرد پیداش کن لاشی پیداش کن ببینیم اون کوصکش ازش خبردارهه یانه
_باشه میگردم،تاالانم بیکارنموندم به همه سپردم،بچه هام کلافه وخسته ان یه هفته اس دارن همجارو زیرو رومیکنن ولی خبری نیست که نیست،حامد تا تهرانم رفته ولی کسی خبری از اریکا ندارهه

صورتش راچنگ زدوباصدای گرفته ای نالید
_خودم پیداش میکنم،ازشما ابی گرم نمیشه

*بی توجه به ویداو شاهینی که نگرانش بودند به سمت اتاقش راهی شد

رمان طلسم خون99

Fati.A Fati.A Fati.A · 17 ساعت پیش ·

~دانای کل~

مردانه بارفیق چندساله اش،دست داد،
بادورشدن هاکان،بانگاه نافذش اورا بدرقه کرد

افراد هاکان ،باکمی فاصله منتظر برگشت آلفایشان بودند
ارسلان سری  برایشان تکان دادوبه سمت کلبه حرکت کرد.
دلش برای اذیت کردن دخترک چموشش، تنگ شده بود.
ازاینکه درهرشرایطی به او فکرمیکرد،آزرده خاطربودودائم با دلوعقلش درجنگ بود.
درکلبه رابازکرد
_اریکابجنب باید راه بیوافتیم

سکوت عجیبی کلبه را فراگرفته بود
بااخمای درهم برای دومین بارصدایش زدولی باز جوابی دریافت نکرد
باقدم های بلندبه سمت سرویس رفت
در راباعجله بازکرد،بافضای تاریکوخالی مواجه شد،دلشورهه ی بدی در دلش نشست
فکرهای منفی به یک بارهه به سرش هجوم اورد
دقایقی کلبه ی کوچک را جستجوکرد
ولی خبری از اریکانبود
باشتاب ازکلبه خارج شد،باصدای بلند درحالی که دور خود میچرخید
دخترکش راصدا زد،دخترکی که مدت هابود اورا متعلق به خودش میدانست
_اریــــــکــــــااااااااا
_کجایییی
_گاییدمت،بهت گفتم از اون خراب شدهه بیرون نیا،د کجایی لعنتی
*درحالی که موهایش را چنگ میزد،دستی به صورتش کشید
رایحه ی اشنایی ،مشامش را تیزکرد
بانهایت سرعت به سمت درختان چنار،گام برداشت
همجا درتاریکی مطلق به سرمیبرد،اماهیچیزازچشمان تیزبینش دور نمیماند
کمی جلوتر رفت،پارچه ای ازدور دید،باقدم های سست شدهه به سمت پارچه رفت
بارسیدن بهش ،روی زمین خم شد
بادیدن شال اریکاولکه های خون روی شال،باچشمان گرد شدهه از وحشت به شال خیرهه شد
برای اولین باربود این چنین میترسید
حتی زمانی که درون غاروجسم خرس زندانی میشد،اینگونه نترسیدهه بود

رمان طلسم خون98

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/22 11:06 ·

*باناباوری بهش خیرهه شدم
بالکنت گفتم
_چ..چطور..چطور..ممکنه...اصلاتو..کی..هستی؟!
لبخندی زد
_اسمم صنمه،من یه پری درمانگرم،ازهرصدتا پری یه پری این قدرتو دارهه ومیشه گفت ازشانس خوبم یا بدم من این قدرتو دارم

حرفشو پیش خودم تکرارکردم،پری درمانگر
اسکلم کردهه؟!
پقی زدم زیرخندهه
_پری!!!؟؟شوخیت گرفته یا ایسگامو گرفتی؟

*پوکرفیس نگام کرد
_مگه من باتوشوخی دارم

شونه ای بالا انداختم
_اوکی فرض کنیم حرفاتوباورکردم که کردم،میشه بگی تودقیقا کی هستی،برای چی منودزدیدین

ازجاش بلندشد
_متاسفم من نمیتونم چیزی بهت بگم ،ولی مطمعن باش تیمور خودش بزودی همچیو برات تعریف میکنه

*اسم تیمور بشدت برام اشنابود،تیمور تیمور کی بود
بایاداوری تنها تیموری که میشناختم موبه تنم سیخ شد
صاف توجام نشستم
من یه تیمور میشناختم اونم دشمن خونی ارسلان بود
قاتل پدرومادر بابامو ارسلان
با بهتوخشم،قبل از اینکه صنم ازاتاق بیرون برهه دادزدم
_وایسا ببینم،تیمور منو دزدیدهه
برگشت سمتم
_نگیم دزدیدن،بگیم مهمونت کردهه

باحرص جواب دادم
_تو منو گرفتی زنیکه
_نه
_پس چی،اصلا این تیمور کیه دنبال چیه
_بزودی میفهمی چرا اینجایی ،بعدم مردی که قبل ازمن ملاقاتش کردی،تیمور بود
*دهنم مثل ماهی بازوبسته میشد
نه امکان ندارهه،اصلا تیمور برای چی منوبدزدهه
منومیخواد چیکار
بایاد اوری ارسلان،بغض بیخ گلوم چسبید
نکنه بخواد بامن اونو تهدید کنه
زندگی ارسلان به من بستگی داشت
میدونستم تا طلسم لعنتیش نشکنه  زندگیش یه جورایی به من بستگی دارهه

نمیدونم چقد توفکربودم چقدباخودم کلنجار رفتم
زمانی به خودم اومدم که هوا تاریک شدهه بودو حتی دیگه صنمی تواتاق نبود

رمان طلسم خون97

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/22 11:00 ·

*توهمین فکرا بودم که دراتاق باضرب بازشد
حتی نمیخواستم ببینم کیه
یعنی جونی واسه اینکارنداشتم
صدای بلندوخشمگین مردغریبه ای تواتاق پیچید
_یاور کی این دخترو به این روز انداخته
*صدای لرزون، مردکچل زشت رو تشخیص دادم که درجوابش گفت
_اقا..من..من..فکرکردم که ...
صدای بلند سیلی ،توفضا پیچید
_خفه شو مردک، تن لشتوازجلو چشم گم کن
*کسی کنارم زانوزدوبازوموکشید
بادردبا کمکش نیم خیزشدم
نگاه دردناکم توچشای مشکی رنگ مرد میان سال کنارم،دوخته شد
_حالت خوبه؟
*سوالش انقد مسخرهه بودکه ناخداگاه پوزخندی رو لب پاره ام نشست
یعنی نمی دید حال اسفناکمو
_میدونم بااون نمک به حروم چیکارکنم،نگاه چه بلایی سراین بچه اوردن
*باصدایی که بزور به گوش خودم میرسیدچه برسه به اون نالیدم
_توکی هستی؟واسه چی منواوردین اینجا؟!
بی توجه به حرفم،تکیه ام داد به دیوار
_ناصربه صنم بانو بگو بیاداینجا
_چشم اقا
*وقتی دیدم توجه ای نمیکنه با حرص بلندترگفتم
_باتوام میگم برای چی منودزدیدین،کری

نگاه کوتاهی بهم انداخت،پوزخندمعناداری زد
_بعداز درمانت حرف میزنیم 
_اما...
نزاشت حرفی بزنم،بی حرف بلندشدو ازاتاق بیرون رفت
مغذم ،تنم، روحم، به قدری خسته بودکه حتی حدسی برای یه ثانیه بعدمم نداشتم
خسته چشامو روهم گذاشتم که رایحه ی خوشی زیربینیم پیچید
مثل عطر نرگس
چقددلم برای این بو تنگ شدهه بود
این بو متعلق به یه نفریود،اونم بی بی جونم
باچشمای لبالب اشک چشاموبازکردم
بادیدن زن زیبایی ماتم برد
پس چی فکرکردی اریکا،انقدخنگ نباش،اخه بی بی اینجا چیکارمیکنه ،بابا بی بی روفرستاد تهران ،مثل اینکه یادت رفته،
باافسوس سری ازروی تاسف برای خودم تکون دادم.
نگاهموبه زن غریبه دوختم،انقدزیبا بودکه بیخیال فکرکردن،مشغول تماشاش شدم
زن،لباس بلندزیبایی تنش بودوقشنگیشو چندبرابرمیکرد
اولین باربودمیدیدمش،غریبه بودبرام،ولی نمیدونم چرا انقد برام اشنامیزد
انگار که سالهاست میشناسمش
نگاه خیره امو که دید،لبخند دلنشینی زدوکنارم نشست
_سلام خانم کوچولو،خوبی

عاقل اندرسفیه نگاش کردم،اینا واقعا کصخل بودن یامنو کصخل فرض کرده بودن
یعنی وضع داغونمو نمیدیدن
نگاهموکه دید خنده اشوخورد
_سوالم بیخود بود،شرمنده،میدونم خوب نیستی حتی داغونم هستی

*بازم حرفی نزدم که دستمو تودستش گرفت
اومد حرفی بزنه که با اخم دستشو پس زدم
بی توجه به اینکه پسش زدم دوبارهه دستمو گرفت
_مگه نمیخوایی بدونی چرا اینجایی

*مکثی کردم
_میخوام
_خب حالا که میخوای باید اول خوب شی،برای خوب شدنتم    هرکاری که میگم روبایدانجام بدی

منتظرنگاش کردم که بالحن ملایمی گفت
_چشماتوببند،بایدافکارمنفیوازخودت دور کنی بجاش تمام فکرتو رو خوب شدن قلبت،متمرکز کن
*کاری که گفتو کردم که دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشت
سردی چیزیو روقلبم حس کردم
حس خوبی بهم دست داد،لبخندی که رو صورتم رفته رفته درحال شکل گرفتن بود،باتیرکشیدن یهویی قلبم،محوشدوبه جاش جیغ بلندی ازبین لبام خارج شد
_اروم باش،چشماتوهمینجوربسته نگه دار

درد سینه ام رفته رفته کمترمیشد
دست اون زن اینبار روشکمم نشست
بازم حرفاشو عملی کردم
بعداز چند دیقه درد وحشتناکو حس عجیب غریبی چشماموبازکردم
نفس عمیقی کشیدم
درکمال تعجب ،هیچ دردی، تو سینه وشکمم حس نمی کردم
بابهت به اون زن نگاه کردم که دستشو رو گونه امولبم کشید
_تموم شد،الان حالت ازمنم بهترهه

رمان طلسم خون96

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/22 10:55 ·

لعنتی چقد زشتوترسناک بود
باصدای نکره اش دادزد
_چه مرگته کورهه خر،صداتو انداختی روسرت
*مثل همیشه نمیخواستم کم بیارم،اونم جلوی همچین ادمی که بیشعورو کثافتی ازروش میبارید
بعدم اونامنو دزدیده بودن ،نه من اونارو،پس دلیلی نداشت کوتاه بیام
عصبی جلو رفتمو محکم زدم تخت سینه ی مردهه
_خفه شو اشغال،اینجاکجاست؟واسه چی منو اوردین اینجا،چی ازجونم میخوایین
*خنده ی ترسناکی سردادوسوتی زد،باقیافه ی چندشش سرتاپامو برانداز کرد
_انکاری تنت میخارهه جوجه ،عب ندارهه،توجون بخواه،تا آقا نیومدهه یه حالی بهت بدم کیف کنی جیگر
*ناباور از کثافتیو وقاحت این اشغال بادهن باز نگاش کردم که دستشو روصورتم گذاشت
جوری خون جلو چشاموگرفته بودکه کلا دردو یادم رفت 
بایه حرکت یهویی 
جوری که ارسلان اموزشم داده بود،تویه حرکت دست کثیفشو گرفتمومحکم پیچوندم تا به خودش بیاد،ضربه ی محکمی لای پاش کوبیدم(ارسلان گفته بودهیچ ضربه ای رو خون اشاما یاموجودات دیگه جز ضربه به وسط پاشون ،بهشون اسیب نمیزنه،بخاطرهمین این ضربه رو یادم داد)
مردک زشت چنان نعره ای زد که یه لحظه خودمو خیس کردم،باچهره ی برزخی برگشت سمتمو تا بخوام به خودم بیام دستشوبلندکردو محکم تو صورتم کوبید
چنان سیلیش محکم بودکه فقط پرت شدنم رو زمینو جرخوردن لبمو حس کردم
مخم از شدت ضربه سوت میکشید
دردو باتموم جونم حس میکردم ولی جونی برای تکون خوردن نداشتم
بوی زنگ زدن آهن خونم،که زمین رو رنگین میکرد،توسرم پخش میشد
_هرزهه لیاقتت همینه،بتمرگ سرجات صداتم درنیاد تا اقا بیاد

*قطره ی اشکی از گوشه ی چشم روزمین چکید
مرگوبه چشم میدیدم،نفسام یکی درمیون میرفتومیومد ولی نمیدونم
چرا تموم نمیشد،چرانمیمردم راحت شم
چقد تواین لحظه،دلتنگ گذشته شدم
دلتنگ بابام دلتنگ بی بی ،دلتنگ بچگیم
خنده هامون
آرامشمون
روزای خوبمون

چقد بدبخت بودم که حتی قبل ازمرگم نمیتونستم باباوبی بیوببینم
حتی بدترازاون نمیتونستم کسیوکه عاشقشموببینم
یعنی تاالان نگرانم شدهه بود
دنبالم میگشت،یا عین خیالشم نبود

رمان طلسم خون95

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/22 10:51 ·

بادرد بیدارشدم
ناله کنان چشاموبازکردم
بادیدن اتاق ناشناس،تمام اتفاقا مثل فیلم ازجلوچشم، ردشد.
تکونی خوردم که ازشدت درد قفسه ی سینه امو،دردشکمم
صورتم جمع شدو جیغ خفیفی کشیدم
بقدری درد داشتم که بسختی تونستم نیم خیزشم
بادقت بیشتری به اتاق نگاه کردم
این اتاق مجلل دوراز انتظارم بود،مگه نه اینکه الان بایدتویه اتاق تاریکو نمور،میبودم!!
اتاق،انقد زیباوبزرگ بودکه ادم ماتش میبرد
حتی تختی که روش بودمم بزرگوسلطنتی بود
من کجابودم
اینجاکجابود
تموم تلاشموکردم تاتونستم ازجام بلندشم
بی توجه به درد وحشتناک قلب مریضو شکم بیچاره ام ،به سمت در قدم برداشتم
بارسیدن بهش،دستگیره رواروم کشیدم ،پوف چقد خنگی دختر معلومه قفله،چندبار دستگیرهه روبالاپایین کردم ولی بازنشدکه نشد
باحرص مشت بی جونی به در کوبیدم
_کمکککک،کسی صدامومیشنوهه؟!
صدام انگار از ته چاه درمیومد
تموم زورو انرژیموجمع کردمو مشت محکم تری به درکوبیدم
_هی میگم کسی تواین خراب شدهه هست،این دربی صاحابو بازکنین
*باچرخیدن کلید تودر،ترسیدهه عقب کشیدم
دربازشدومرد بی مویی با رنگ پریدهه داخل اتاق شد
بادیدن مردمک سفید چشاش کوپ کردم

رمان طلسم خون94

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/21 11:10 ·

باوحشت به دوروبرم نگاه کردم
واییی خدامن کجابودم
همجاپرازدرخت بودونورماه هم جایی رو روشن نمیکرد
زوزه ی باد،صدای جغد وحشتمو بیشتروبیشترمیکرد
قدمی به عقب برداشتم که صدای راه رفتن کسیو درست پشت سرم شنیدم
باترس برگشتم عقب
باصدای ارزونی دادزدم:

_کسی اینجاست؟
_هیی میگم ،کی اونجاست؟
*جوابی دریافت نکردم،ازشدت ترس گریه ام گرفته بود
بابدبختی باصدای بلندتری دادزدم
_ارسلانننن،کمک،کسی صدامومیشنوهه؟
*باظاهرشدن جسمی سرتاپا سیاه،لال شدمم،شوکه سرموبلندکردم تاصورتشوببینم
توتاریکی فقط سرخی دو جفت چشم رو دیدم
چشام تااخرین درجه گردشد
باوحشت جیغ بلندی کشیدم که،دستی محکم رو دهنم نشست
بقدری ترسیدهه بودم که فقط تونستم تقلاکنم
کسی که دهنم رو گرفته بود،قدرتش بقدری زیادبودکه با یه دست مهارم کرد
جسم سیاه رنگ بااون چشمای وحشتناک جلو اومدوتابخوام بفهمم چیشدهه ضربه ی محکمی به شکمم خوردوبادرد بدی که توکل تنم پیچید،چشام بسته شد

********

 

رمان طلسم خون93

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/21 11:07 ·

به سختی فهمیدم چی میگن خداروشکرانقد سریال ترکیه ای دیده بودم، یکم ترکیه ای یادگرفته بودم،کموبیش از حرفاشون سردرآوردم
بیشتراز ترکی حرف زدن ارسلان از اینکه پیگیر اون قضیه بود،
تعجب کردم.
فکرمیکردم براش مهم نیست  کی پشت قضیه ی دزدیدنم بودهه
لابد مسئله مهم تراز این حرفابودهه که شخصا پیگیری کردهه
خودمم برام سوال بود،یعنی کی میخواست منوبدزدهه اونم نه یه بار بلکه چندبار سعی کردهه که خوشبختانه موفقم نشدهه
ازاون مهم ترچرا،چرا میخواستن منوبدزدن،نکنه یکی ازدشمنای ارسلان یا بابا بودهه باشه من بازم فقط یه وسیله ی انتقام باشم .
گیج عقب کشیدم
باهمون قدم های اروم ازشون دورشدم
تو فکرای بی سرو ته ام غرق بودم که کرمای شبتابی   نظرموجلب کردن،وایی ایناروببین
باشگفتی جلو رفتم تا ازنزدیک ببینمشون
خدای من چقد قشنگ بودن
اولین باربود از نزدیک کرم شب تاب میدیدم اونم انقد زیاد
دستموجلوبردم یکیشو توهوابگیرم که پراکندهه شدن
بالبای اویزون برگشتم برم که یه ردیف از کرم شبتابا جلوم ظاهرشدن
لبخندی بزرگی رولبم نقش بست
یکم که دقت کردم ،باکمال تعجب دیدم شکل یه فلش گرفتن  انگاربه جایی اشارهه میکردن

باکنجکاوی قدمی به جلوبرداشتم
باهرقدمم اوناهم جلومیرفتن
_هی وروجکا منوکجامیبرین وایسین باشمام
نمیدونم چقد لابه لای درختا،دنبالشون رفتم که بالاخرهه یه جا وایستادن
دستموبلندکردم  لمسشون کنم که یهو همگی ناپدید شدن وهمجا توتاریکی مطلق غرق شد،باغیب شدن اونا
ترس بدی تودلم نشست

رمان طلسم خون92

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/21 11:02 ·

بی حوصله تواتاق تن تن راه میرفتم،پوفف دوساعته منتظربودم بلکه حرفاشون تموم شه ولی نه، ارسلان خان، انگارقصد اومدن نداشت.
بااینکه گفته بود ازکلبه بیرون نیام ولی دیگه واقعا داشتم ازفضولی میترکیدم
اروم دروبازکردموازکلبه اومدم بیرون
خیلی دوربودن ازم پس خیلی اروم روپنجه ی پام به سمتشون قدم برداشتم
یکم که نزدیک شدم پشت درخت قایم شدم
اروم سرک کشیدم ببینم چخبره،مردقدبلندی با هیکل درشتو چشای روشن مقابل ارسلان ایستادهه بود،تقریبا هم قدبودن
ارسلان بودکه حرف زد
_ Hakan, you told me I could count on our alliance, but you did nothing for me.
If you want me to believe you, send your men to my camp at night
(هاکان گفتی میتونم رو اتحادمون حساب بازکنم ولی هیچکاری برام نکردی،اگه میخوای باورت کنم شب افرادتو به اردوگاهم بفرست)

_Tamam Arslan senin için her şeyi yaparım dedim zaten kardeşim
güven bana
(باشه ارسلان قبلا گفتم برات هر کاری میکنم داداش.
به من اعتماد کن)

_iyi
O piçten haber yok
Erica'yı kimin çalmak istediğini anlamadın?
(خوبه،خبری ازاون حرومزادهه نیست،نفهمیدی کی میخواست اریکارو بدزدهه؟)

_hala araştırıyorum
Kim olursa olsun bulacağım, merak etme
(هنوز دارم تحقیق میکنم،هرکی باشه پیداش میکنم نگران نباش)

***